منتظر بودم ، ولی یک درصدم فکر نمی کردم که بیاد و ببینمش، ولی بازم منتظر بودم!!
با دوستم بودم، خیلی آروم و ساکت بودم، خسته و دل نگران بودم، توی دلم یه چیزی بود یه حسی!!
یکدفعه نفسم گرفت، قلبم تند تند زد، دستم می لرزید، نمی دونم چرا؟!!! نگرانیم بیشتر شد، حس کردم دارم بالا میارم، با دوستم داشتم حرف می زدم ولی یهو حرفم قطع شد، دیگه نتونستم ادامه بدم فقط بهش گفتم"یه لحظه!!" اونم با صدایی که داشت می لرزید!!!! هنوز ندیده بودمش فقط حسش می کردم، حس کردم همین دور و وراست...
فکر می کردم تموم شده!
فکر می کردم فراموش شده!
ولی پس این چه حسی بود؟!! چیزی بیشتر از یک.....
فقط سعی کردم خودمو کنترل کنم! بغضم و قورت دادم، فقط میلرزیدم، دستم یخ کرده بود....فقط همین....
به دوستم گفتم:"بریم؟"
گفت:"تازه اومدیم وایسا ببینم جریان چیه؟!"
گفتم:"خواهش می کنم بریم، اگه نمیای خودم میرم!"
اینو گفتم و رفتم بیرون، وقتی داشتم میرفتم بیرون، حس کردم داره بهم نزدیک میشه،یاد نگاه آخرش افتادم....
پاهام سست شد...محکمش کردم....دلم نمیخواست برم....میخواستم بمونم و ببینمش....حتی اگه اون نخواد....ولی....
بالاخره خودمو به بیرون هل دادم....
دیگه هیچی نمیگم....
فقط....
فقط...
همه چیز تموم شد.....